یه
نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی . اول مردی رو میبینه که یه
گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم
سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا… مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده… |
یه روز یه کامیون گلابی داشته توی جاده می رفته که یه دفعه میافته توی یه
دستانداز، یکی از گلابیها میافته وسط جاده، بر میگرده به کامیون نگاه میکنه و
میگه:
گلابیها، گلابیها!
گلابیها میگن: گلابی، گلابی!
کامیون دورتر می
شه،
صداشون ضعیفتر می شه.
گلابی میگه: گلابیها، گلابیها!
گلابیها می
گن: گلابی، گلابی!
باز کامیون دورتر میشه، گلابی میگه: گلابیها،
گلابیها!
اما صدای گلابی دیگه به گلابیها نمیرسه! گلابیها موبایل راننده رو
می گیرن و زنگ میزنن به موبایل گلابی،اما چه فایده که گلابی ایرانسل داشته و توی
جاده آنتن نمیداده!
گلابی یه نفر رو پیدا میکنه که موبایل دولتی داشته، زنگ
میزنه به راننده و می گه: گوشی رو بده به گلابیها، وقتی که گلابیها گوشی رو می
گیرن، گلابی میگه: گلابیها، گلابی ها!
گلابی ها می گن: گلابی،
گلابی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اون
شور و اشتیاقت تو حلقم ،
واقعا دوست داری باز هم ادامه داشته
باشه؟!؟!؟!؟!؟
.
.
.
.
یکی از خاطرات من با داییم هستش
البته مطلبش رو از دوست بسیار خوب و فسقلیم مینو کِش رفتم
مینو ممنونم
اگر سهراب سپهری در زمان ما دانشجو بود.....
*اهل دانشگاهم* *رشته ام علافیست* *جیبهایم خالیست* *پدری دارم* *حسرتش یک شب خواب!* *دوستانی همه از دم ناباب* *و خدایی که مرا کرده جواب* *اهل دانشگاهم* *قبله ام استاد است* *جانمازم نمره!* *خوب میفهمم سهم آینده من بیکاریست* *من نمیدانم که چرا میگویند* *مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار* *و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست* *چشم ها را باید شست* *جور دیگر باید دید* *باید از مردم دانا ترسید!* *باید از قیمت دانش نالید!* *وبه آنها فهماند* *که من اینجا فهم را فهمیدم* *من به گور پدر علم و هنر خندیدم*
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد
متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه های او را برداشته اند؛
... فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
و دید که میمون ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را
بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد؛
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند؛
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت
و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری؟؟؟!!