یه خاطره از فردا

یه خاطره از فردا

اگه شما هم در این مهمانی شرکت کردید من رو هم دعا کنید، فقط یادمون باشه صاحب خونه رو اذیت نکنیم
یه خاطره از فردا

یه خاطره از فردا

اگه شما هم در این مهمانی شرکت کردید من رو هم دعا کنید، فقط یادمون باشه صاحب خونه رو اذیت نکنیم

ماجرای بهروز جان



 
خانومی روز تولد شوهرش پیشنهاد داد برن یه رستوران خیلی شیک. وقتی رسیدن، دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان! حالت چطوره؟ زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز،تو قبلا اینجا بودی؟
شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم.
وقتی نشستن، گارسون اومد و گفت: همون همیشگی رو بیارم؟
زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت: این از کجا میدونه تو چی میخوری؟
شوهر: اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید.
خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت: سلام بهروز جان! آهنگ مورد علاقتو میخونم که واست شانس بیاره.
زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون. شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد. بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن که زنه سرش داد زد و کلی فحش 18+ بهش داد.
یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها.
 

لیلا...

یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی . اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه:  
لیلا… لیلا… لیلا… 
مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…


مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن. مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی

میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه
لیلا… لیلا… لیلا…


بازدیدکننده با تعجب میپرسه این چشه؟!!!! 

میگن اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!

سرکارِ خانمِ گلف بازِ فیزیوتراپ...

دوتاخانم گلف بازی می کردند یکیشون توپو زد و با وحشت دید که داره صاف به طرف چند تا
مرد که اونهاهم اونطرف ترگلف بازی می کردند
میره و بالاخره توپ به یکی ازاون مردها می خوره
مرده دستاشو میذاره لای پاش وروی زمین می افته
و از درد مثل سگ زخمی به خودش می پیچه
خانومه میدووه به طرف مرده و شروع میکنه
به معذرت خواهی و میگه اجازه بدین کمکتون کنم
مرده درحالی که دستاشو لای پاش فشار میداد و بی اختیار
از چشماش اشک سرازیر بود باناله میگه نه خودش خوب میشه
ولی خانومه که می بینه مرده خیلی دردمیکشه بازمیگه
اقا من فیزیوتراپم و میدونم چجوری درد شما رو برطرف کنم
و چون خیلی اصرار کرد اقاهه قبول کرد خانومه فوری دست بکارشد
اول بزور دستای مرده رو از لای پاهاش کشید بیرون و بعد سریع کمربندشو بازکرد ودستاشو
برد توی شلواره اقاهه وشروع کرد ارام اربیضه های اقاهه روبه چپ و راست وبالا و پایین
حرکت دادن وبعد که مطمئن شد بیضه ها اسیب بدی ندیدن
با آرامی شروع کرد به مالش اونها بعد از ده دقیقه
از اقاهه پرسید حالا حالتون چطوره؟
آقاهه جواب داد حالم عالیه ولی هنوز هم فکر میکنم انگشتم شکسته باشه

گلابی و گلابی ها...

یه روز یه کامیون گلابی داشته توی جاده می رفته که یه دفعه می‌افته توی یه دست‌انداز، یکی از گلابی‌ها می‌افته وسط جاده، بر می‌گرده به کامیون نگاه می‌کنه و میگه:
گلابی‌ها، گلابی‌ها!
گلابی‌ها میگن: گلابی، گلابی!
کامیون دورتر می شه،
صداشون ضعیف‌تر می شه.
گلابی میگه: گلابی‌ها، گلابی‌ها!
گلابی‌ها می گن: گلابی، گلابی!
باز کامیون دورتر میشه، گلابی میگه: گلابی‌ها، گلابی‌ها!
اما صدای گلابی دیگه به گلابی‌ها نمی‌رسه! گلابی‌ها موبایل راننده رو می گیرن و زنگ میزنن به موبایل گلابی،اما چه فایده که گلابی ایرانسل داشته و توی جاده آنتن نمی‌داده!
گلابی یه نفر رو پیدا می‌کنه که موبایل دولتی داشته، زنگ می‌زنه به راننده و می گه: گوشی رو بده به گلابی‌ها، وقتی که گلابی‌ها گوشی رو می گیرن، گلابی میگه: گلابی‌ها، گلابی ها!
گلابی ها می گن: گلابی، گلابی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اون شور و اشتیاقت تو حلقم ،
واقعا دوست داری باز هم ادامه داشته باشه؟!؟!؟!؟!؟  

یکی از خاطرات من با داییم هستش 

البته مطلبش رو از دوست بسیار خوب و فسقلیم  مینو کِش رفتم 

مینو ممنونم

نقش سرنشین کنار راننده در ایران

نقش سرنشین کنار راننده در ایران
ا- کشیدن بقیه کمربند ایمنی راننده و نگهداشتن آن هنگام مشاهده افسر راهنمایی و رانندگی
۲- دادن شماره تلفن راننده به سرنشینان خودروی بغلی
۳- تعویض دنده هنگامی که راننده در حال مکالمه با تلفن است
۴- تیکه انداختن به عابرین پیاده
۵- جیغ زدن هنگام عبور از داخل تونلها
۶- فحش دادن به دیگر رانندگان بخاطر رانندگی بد آنها
۷- تشویق راننده برای لایی کشی
۸- فحش و نفرین به راننده موقع عبور از روی دست اندازها
۹- خوابیدن با صدای خروپف زیاد در جاده ها
۱۰- ایجاد قوت قلب برای راننده هنگام دعوا
۱۱- و در نهایت انجام مجلس کفن و دفن راننده

آگنس

آگنس ازدواج کرد و صاحب 13 تا بچه شد… وقتی که شوهرش فوت کرد، آگنس دوباره ازدواج کرد و صاحب 7 تا بچه‌ی دیگه شد…
اما دوباره شوهرش فوت کرد… ولی آگنس دوباره ازدواج کرد این بار صاحب 5 تا بچه‌ی دیگه شد…
افسوس و صد افسوس…
آگنس، این شیرزن پر کار… سرانجام دار فانی را وداع گفت…
بر بالای سر تابوت، کشیش برای آگنس طلب مغفرت و مرحمت کرد و گفت: "خداوندا… آن‌ دو سرانجام به هم رسیدند…"
در همین حال یکی از حاضرین در مراسم خاکسپاری به سمت بغل دستیش خم می‌شه و آروم ازش می‌پرسه:
"فکر می‌کنی منظور کشیش، شوهر اولش باشه؟ یا شوهر دومش؟ یا شوهرسومش؟"
بغل دستی جواب می‌ده: "فکر کنم منظورش دو تا پاهاش باشه!!!

اگر سهراب سپهری در زمان ما دانشجو بود.....

اگر سهراب سپهری در زمان ما دانشجو بود..... 
 
 
 *اهل دانشگاهم* *رشته ام علافیست* *جیبهایم خالیست* *پدری دارم* *حسرتش یک شب خواب!* *دوستانی همه از دم ناباب* *و خدایی که مرا کرده جواب* *اهل دانشگاهم* *قبله ام استاد است* *جانمازم نمره!* *خوب میفهمم سهم آینده من بیکاریست* *من نمیدانم که چرا میگویند* *مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار* *و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست* *چشم ها را باید شست* *جور دیگر باید دید* *باید از مردم دانا ترسید!* *باید از قیمت دانش نالید!* *وبه آنها فهماند* *که من اینجا فهم را فهمیدم* *من به گور پدر علم و هنر خندیدم*

مارمولکِ سلیمه

 http://s3.picofile.com/file/7489363759/%D8%B3%D9%84%DB%8C%D9%85%D9%87.jpg

 
سلیمه در حال بازی با مارمولک:
سلیمه: هوی کجا فرار می کنی بیو بینُم تازه می خواستُم رو کولت بشینم سواریم بدی
مارمولک: جون ننت ولم کن خستم کردی، بذار برُم به درد خودُم بمیرُم، هی بت میگُم سلیمه مو مارمولک نیستُم خیر سرُم تمساحُم هی بم میگی مارمولک، آبرو نذاشتی برامون!
سلیمه: هوی.. باز توهم برت داشت، یادت نیس تو سوراخ انباری پیدات کردُم از بس فلافل خوردی اینقد شدی حالا می گی تمساحُم؟ بزنم دمتو دو قسمت کنُم بچا محل بت بگن ماری بی دم؟ بیو بینم کولی میخوام..هوی ماری با تونُم
مارمولک: می خوام برُم تو شط خودُمو از دستت خفه کنُم ول کُ این دُمِ بی صاحابو!!!

همه پدر بزرگ دارن!!!

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد
متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه های او را برداشته اند؛

... فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
و دید که میمون ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را
بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد؛
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند؛

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت
و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری؟؟؟!!