یه خاطره از فردا

یه خاطره از فردا

اگه شما هم در این مهمانی شرکت کردید من رو هم دعا کنید، فقط یادمون باشه صاحب خونه رو اذیت نکنیم
یه خاطره از فردا

یه خاطره از فردا

اگه شما هم در این مهمانی شرکت کردید من رو هم دعا کنید، فقط یادمون باشه صاحب خونه رو اذیت نکنیم

مکالمه‌اى بین لئوناردو باف و دالایى‌لاما

 لئوناردو باف یک پژوشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست

در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایى‌لاما هم در آن
حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب،
بهترین دین کدام است؟

...خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى
قدیمى‌تر از مسیحیت هستند.»

دالایى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ... و آنگاه
گفت:

«بهترین دین، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.»

من که از چنین پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسیدم:

آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چیست؟

او پاسخ داد:

«هر چیز که شما را دل‌رحم‌تر، فهمیده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر،
انسان دوست‌تر، با مسئولیت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.

دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است»

من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او اندیشیدم. به نظر من
پیامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنین است:

دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى و یا این که اصلاً به هیچ دینى
اعتقاد ندارى، براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد، رفتار تو در
خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.

به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.


«هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد.»

عشقی بزرگ یا خواندن کتابی بزرگ

در واقع تنها دو چیز هست که میتواند یک انسان را تغییر دهد: عشقی بزرگ یا خواندن کتابی بزرگ

پل دزلمان

غربت - ابی

هیچ ، تنها و غریبی
طاقت غربت چشماتو نداره
هر چی دریا رو زمینه
قد چشمات نمی تونه ابر بارونی بیاره

وقتی دلگیری و تنها غربت تمام دنیا
از دریچه ی قشنگه چشم روشنت می باره

نمی تونم غریبه باشم توی آیینه ی چشمات
تو بذار که من بسوزم مثل شمعی توی شبهات
توی این غروب دلگیر جدایی
توی غربتی که همرنگ چشاته
همیشه غبار اندوه روی گلبرگ لباته

حرفی داری روی لبهات ، اگه آهه سینه سوزه
اگه حرفی از غریبی ، اگه گرمای تموزه
تو بگو به این شکسته ، قصه های بی کسی تو
اضطراب و نگرانی ، حرفای دلواپسی تو
نمی تونم غریبه باشم توی آیینه ی چشمات
تو بذار که من بسوزم مثل شمعی توی شبهات

نمی تونم ، نمی تونم ...

ماجرای بهروز جان



 
خانومی روز تولد شوهرش پیشنهاد داد برن یه رستوران خیلی شیک. وقتی رسیدن، دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان! حالت چطوره؟ زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز،تو قبلا اینجا بودی؟
شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم.
وقتی نشستن، گارسون اومد و گفت: همون همیشگی رو بیارم؟
زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت: این از کجا میدونه تو چی میخوری؟
شوهر: اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید.
خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت: سلام بهروز جان! آهنگ مورد علاقتو میخونم که واست شانس بیاره.
زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون. شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد. بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن که زنه سرش داد زد و کلی فحش 18+ بهش داد.
یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها.