یه خاطره از فردا

یه خاطره از فردا

اگه شما هم در این مهمانی شرکت کردید من رو هم دعا کنید، فقط یادمون باشه صاحب خونه رو اذیت نکنیم
یه خاطره از فردا

یه خاطره از فردا

اگه شما هم در این مهمانی شرکت کردید من رو هم دعا کنید، فقط یادمون باشه صاحب خونه رو اذیت نکنیم

دیر شد امّا دوست داشتنی

تولد ِ وبلاگم گذشت و من هیچ نفهمیدم

وبلاگی که روزی ،  تنها بود  

انگار فکر نمیکرد بتونه جون بگیره 

دوستای زیادی پیدا کردم از همین وبلاگ که همه و همه خوبید 

همه شما ها که داریم میخونید 

میخواید نام ببرم! 

دریا،آرش،محبوبه،علی،مهدی،محدثه،زهره،شقایق،شیوا،مینو،فرهاد،علیرضا و ...(ببخشن اونایی که اسماشون توو خاطرم نبود) 

 

هیچ یادم نبود که من قبل از ماه مبارک کلی برنامه داشتم برای تولد وبلاگم 

میخواستم حس روز اول وبلاگ رو براش تازه کنم(با همون تم با همون امکانات با همون موسیقی) 

ولی خوب ماه مبارک اومد و زندگی رو عوض کرد 

همین دیگه 

کارای خدا همینش قشنگِ که بعضی وقت ها نمیزاره کاری رو که دوست داری انجام بدی 

به افتخارش یک فنجان سکوت

و حالا ....

حس با تو بودن

دختر: خوشگلم؟ 

پسر: نه 

دختر: دوستم داری؟ 

پسر: نه 

دختر: اگه من بمیرم تو برام گریه میکنی؟ 

پسر:نچ 

دختر اشک تو چشمانش جمع شد و پسر او را در آغوش گرفت و گفت: 

تو خوشگل نیستی ... زیباترینی 

دوستت ندارم ... عاشقتم 

اگه بمیری برات گریه نمی کنم ... منم می میرم...

 

یادش بخیر منم دو ماه پیش همین حس آخر رو داشتم

لیلی تشنه تر شد

لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید 

 

با تشکر از زهره عزیز

وفای عشق...

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ...درراه بایک ماشین تصادف کرد واسیب دید عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب ندیده.

پیرمرد غمگین شد گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند پیرمرد گفت همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود! پرستاری به او گفت خودمان به او خبر میدهیم.پیرمرد با اندوه گفت خیلی متاسفم او آلزایمر دارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمیشناسد!

پرستار با حیرت گفت وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت اما من که میدانم او چه کسی است..... 

 

ممنونم از شقایق

تو را آرزو نخواهم کرد

 

 

تو را آرزو نخواهم کرد، هیچ وقت!....................

تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که.................


خودت بیایی،..........................

                                    با دل خود، ....................

                                                                         نه با آرزوی من 

 

با تشکر از شادی

فردا...

 

 

فردا اگر از راه نمی آمد 

من تا ابد کنار تو می ماندم 

من تا ابد ترانه عشقم را 

در آفتاب عشق تو میخواندم

از نبودنت...

 

 

گاهی آنقدر دلم پر میشود

که حتی زمزمه ی نامت

بغض همیشگی ام را میشکند

گاهی دلم آنقدر پر میشود

که خاطرات تورا در آغوش می گیرم

و چشمانم هی خیس میشوند...

از نبودنت... 

 

با تشکر از شادی مدیریت محترم وبلاگ www.shadi-shadi.blogsky.com

مورچه و سلیمان نبی

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید : که چرا این همه سختی را متحمل میشود؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته است اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق  وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام دهی.
مورچه گفت:  تمام سعی ام را میکنم.
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر میگویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد. . .
اگر تو نیزعاشق حقیقی باشی خداوند کائنات را به خدمت تو میگیرد تا تو به معشوق برسی.  
ای کاش از این فرصت در جهت عشق الهی بهره مند شویم. . .

عکسشو بغل میگیرم

         

            غروبا دلم میگیره ----- عکسشو بغل میگیرم 

            هنوزم مثل قدیما ----- واسه ی اشکاش میمیرم  

        هنوزم واسم سواله ----- که چرا تنهام میزاره  

   من دارم واسش میمیرم----- حیف که اون دوسم نداره...

تفسیر عشق

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت : سقوط سلسله ی قلب جوان
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که پایان ندارد
از استاد زیست شناسی پرسیدند عشق چیست ؟ گفت : عشق را در همه ذره های عالم می توان یافت
از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست ؟ گفت : حاصل علم کیمیاست
از استاد جغرافیا پرسیدند عشق چیست ؟ گفت : تنها کشوری که مرزی ندارد
از استاد خوش نویسی پرسیدند عشق چیست ؟ گفت : عشق با هر خطی زیباست
از استاد باستان شناسی پرسیدند عشق چیست ؟ گفت عشق را در هر شی باستانی می توان یافت
از استاد علوم نظامی پرسیدند عشق چیست ؟ گفت : تنها سلاحی که نمی توان شکستش داد
از استاد فلسفه پرسیدند عشق چیست ؟ چیزی نگفت

از شما می پرسم عشق چیست ؟ در قسمت نظرات منتظر پاسخ های زیبای شما هستم